به سوی فردا
اتحاد همدلی همفکری
اتحاد همدلی همفکری اهالی فوتبال دهداری یک شعار نیست بلکه یک اصل است که اعضای باشگاه باید به آن عمل کنند
وتوجهی به اختلاف سلیقه هاومشکلات گذشته نداشته باشند بلکه با اتحاد همدلی و همفکری به دنبال پیشرفت فنی وتوسعه
باشگاه باشند تا دهداری به جایگاه اصلی خودرادرفوتبال ایران برسد.
جمال نعمت پور23/7/88
مقاله ای از مجید جلالی
بنام خدا
" بشاگرد, سرزمين فقر, زندگی, فوتبال و بهشتيان "
از زمانی که در مورد بشاگرد تصاويری از تلويزيون ديده بودم حدود ده سال می گذرد. در تمام اين مدت مايل بودم اين سرزمين را که در جنوب شرقی کشور و در استان هرمزگان قرار دارد از نزديک ببينم. میدانستم که ديدن آنجا برايم خيلی جالب و آموزنده خواهد بود. پس در اسفند سال گذشته سفری دو روزه به بندرعباس و سپس ميناب داشتم , ولی دريافتم که برای ديدن بشاگرد فرصت دو روزه به هيچ وجه کافی نيست. بنابراين به تهران برگشته و روز چهارم ارديبهشت به سمت بندر عباس پرواز کرده و از آنجا به ميناب رفتم. صبح روز بعد به اتفاق آقای محمود والی که از مسئولين کميته امداد امام خمينی در بشاگرد است و بيش از بيست سال است که در اين منطقه مشغول خدمت به مردم محروم اين بخش از کشور می باشد به طرف بشاگرد حرکت کرديم.
سعی کردم که از حداکثر تمرکز خود برای ديدن و تعمق همه چيز استفاده کنم.
در طول مسير صحنه هايی را ديدم که تا بحال در زندگی نديده بودم. ابتدای مسير ,ميناب به سمت بشاگرد, منطقه تقريبا حاصلخيزی به نظر می رسيد , ولی بعلت خشکسالی چند سال اخير سرسبزی خود را از دست داده و حالا تنها خار و خاشاک صحرايی بود که دشت را سبز کرده بود.می گفتند که دولت مشغول ساختن يک سد است و در صورت اتمام آن بسياری از زمينهای اين منطقه آماده کشاورزی میشود.
در ادامه راه و بعد از حدود دو ساعت به روستای کوچکی رسيديم بنام جکدان . کميته امداد سعی کرده تا آنجا که توانسته مردم " کپر نشين "را از لابلای کوههای دور دست جمع کرده که تشکيل روستاهای کوچکی را بدهند تا بتواند به آنها خدمات بدهد. چون زندگی کپرنشينی تقريبا نزديک به زندگی بدوی است. در ايجا لازم است کمی در مورد " کپر " توضيح دهم.
کپر خانه ای است که آنرا از حصير درخت خرما می سازند, طول آن معمولا از دوونيم متر تا چهار متر , عرض آن بين دو تا سه متر و ارتفاع آن نيز حداکثر به دو متر میرسد.به شکل بيضی و روی آنرا با حصير می پوشانند.و اين خانه ای است که مردم اينجا , در تمام عمر در آن زندگی می کنند.
روستای جکدان يکی از آن روستاهاست که در آينجا بيمارستان , حمام , مخابرات , مدرسه , مسجد , چاه آب , بانک , اداره و تا حدی مراکز تفريحی از طرف کميته امداد داير شده است.
به اتفاق آقای والی به يک مدرسه شبانه روزی کميته امداد رفتيم.حدود 150 دانش آموز پسر در اينجا مشغول درس خواندن بودند. آنطور که متوجه شدم و در مسير می ديدم کميته امداد برای روستاهايی که تا حدود پانزده " کپر " داشت , يک کانتينر کوچک بعنوان مدرسه گذاشته و در واقع مدارس ابتدايی در سرتاسر بشاگرد اينچنين است. اما وقتی بچه ها به راهنمائی می رسند , آنها را بصورت مجتمع به مدارس شبانه روزی می آورند ,آنها در اينجا بعد از دوره راهنمائی , دبيرستان و پيش دانشگاهی آماده راهيابی به دانشگاه می شوند.مشاهده اين بچه ها در مدرسه جکدان برايم واقعا جالب بود.صورتهای سوخته ای که آثار محروميت و فقر در چهره آنها کاملا نمايان است , و نگاه معصومانه ای که می گويند خواهان آينده متفاوتی هستند. آينده ای که شايد تا حدودی بتواند گذشته را جبران کند.
بعد از ساعتی راه را ادامه داديم , در مسير سخت از ميان کوهها و رودخانه ها ی کم آب می گذشتيم و هر از گاهی در دل کوهها چند "کپر" را می ديديم که بچه ها در کنار آنها مشغول بازی فوتبال بودند.
بعد از حدود پنج ساعت حالا تقريبا به مرکز منطقه بشاگرد رسيده بوديم.در ميان دره کوچکی آبادی شلوغی نظر مرا جلب کرد. اينجا حدود چهل "کپر"تشکيل يک روستا را بنام خمينی شهر داده بودندکه کميته امداد تقريبا تمامی امکانات يک شهر کوچک را در اينجا فراهم کرده بود.حتی مرکز تقويت صداوسيما هم داشت.
سد کوچکی ساخته شده که باغات اين منطقه را پوشش می دهد.دو مدرسه شبانه روزی نيز برای پسران و دختران داير شده است.در مدرسه پسران 450 دانش آموز و در مدرسه دختران 280 نفر مشغول تحصيل در دوره متوسطه هستند. وقتی وارد مدرسه شديم بچه ها تصميم گرفتند در حياط بزرگ مدرسه که شنی و خاکی بود فوتبال بازی کنند , دقايقی بدقت آنها را نگاه کردم , باور کنيد که در ميان آنها امثال علی کريمی و مهدی مهدوی کيا را ديدم. استعداد در آنها موج می زد. آنها محتاج مقداری توجه هستند تا خود را اثبات کنند و ثابت کنند که فوتبال ايران در دور دست ترين نقاط اين کشور زنده و پويا و صاحب استعداد است , تا ثابت کنند که فوتبال ايران پتانسيلی دارد که هنوز هيچکس بدرستی آنرا باور نکرده است و همه در هياهوی فوتبال ليگ خود را خلاصه کرده اند , غافل از اينکه بزکترين سرمايه های فوتبال کشور در اين مناطق بصورت کاملا مظلوم و محروم هيچگاه فرصت ظهور پيدا نمی کنند.
بعد از گرفتن عکس يادگاری و خداحافظی از اين بچه های " خونگرم و با محبت " به سمت " کپرها" رفتيم.
خيلی دوست داشتم که داخل کپرها را ببينم و دقايقی را در آنجا بگذرانم. به اتفاق آقای والی ابتدا به کپر يک پيره زنی رفتيم که "مش مريم"نام داشت.او قدری بيمار بود ,به سختی حرف می زد.به استقبال ما آمد و ما را به داخل" کپر" دعوت کرد.وقتی وارد آن شدم , مبهوت مانده بودم ,تمام زندگی اين پيرزن يک حصير و زيلو , دو پتو , يک چراغ و يک صندوق کوچک که در گوشه ای از "کپر"بود.
پيرزن به آرامی صحبت می کرد و می گفت غذای ما قبلا اغلب نان و فلفل بوده که نان آنرا از آرد هسته خرما بوسيله خردکردن آن بدست می آورديم , ولی حالا کميته امداد برای ما آذوقه می آورد و تقريبا تمامی مردم اين منطقه تحت پوشش کميته امداد بوده و مستمری دريافت می کنند.
به داخل "کپر " ديگری رفتم که کمی بزرگتر بود و در اينجا بچه های قدونيم قد بودند. در و ديوار اين "کپر" مملو بود از تصاوير تيم استقلال و پرجمی که روی آن نوشته شده بود " عشق من استقلال ".
وقتی از بچه ها پرسيدم که چرا تيم استقلال را دوست داريد؟ آنها گفتند: چون تيم خوبی است. از آنها پرسيدم که کدام بازيکن استقلال را بيشتر دوست داری ؟او گفت:صادقی.گفتم چرا؟ و گفت:چون بچه ساده ای است ,از قيافه او معلوم است که ساده است. اين در حالی است که آنها فقط می توانند هر از گاهی از تلويزيون مدرسه بصورت دسته جمعی بازيهای اين تيمها را نگاه کنند.
شب در جلسه ای با حضور مسئولين کميته امداد شرکت کردم.بعد از خوردن شام , حاج عبدا.. والی از من خواست که هر طور که می توانم به اين بچه ها کمک کنم.او می گفت که اين بچه ها به کمک نياز دارند.
با حاج عبدا... که صحبت می کردم احساس عجيبی داشتم. از اينکه در کنار چنين انسان بزرگواری هستم , که بهترين سالهای عمر خود را صرف خدمت به اين مردم محروم کرده است , احساس خوشايندی داشتم. او میتواند الگوی انسانهائی باشد که , جسم و روحشان مملو از عشق خدمت به مردم است.وقتی او با من صحبت می کرد , احساس می کردم که با يک انسان اهل بهشت صحبت می کنم. اين اطمينان از آن روست که در تمام دوران نوجوانی و جوانی در محله خيابان عارف با او و خانواده اش آشنا بوده و با هم فوتبال بازی می کرديم.
در طول دو روز اقامت در آنجا سعی کردم با تمام زوايای زندگی اينجا و انسانهائی که با عشق و علاقه , خود را وقف کمک به اين مردم کرده اند آشنا شوم.
وقتی در حال بازگشت بودم , به مسائل مختلفی فکر می کردم.
اينکه اين مردم با وجود فقر قابل لمس و تمام محروميتها اميدوارانه به زندگی نگاه کرده وتلاش می کنند.
اينکه بچه های اين منطقه تا چه حد به فوتبال علاقه دارند. بطوريکه در دور افتاده ترين نقاط هم , زمينهای مسطح شده کوچکی را می ديدم که با چوب و حصير برای آن دروازه درست کرده و بساط فوتبال را برای خودشان فراهم کرده بودند.
اينکه در اينجا انسانهائی را ديدم که از زندگی خود برای کمک به مردم گذشته ا ند. به نظر من آنها مردان بهشت هستند. مردانی که بسياری از آنها بيش از بيست سال است که از خانه و کاشانه خود دست کشيده تا بتوانند در اينجا امکانات اوليه زندگی را برای اين مردم فراهم نمايند.
و اينکه من چه کنم؟ چگونه می توانم برای اين مردم قدمی بردارم ؟
وقتی به ميناب رسيدم احساس کردم که به يک ايده خوب رسيده ام.
می خواهم در بشاگرد مدرسه فوتبال داير کنم.
آيا کسی هست که در اين راه مرا ياری کند؟
چهارشنبه شب به تهران رسيدم. روز جمعه بود که در کمال ا ندوه , ناباوری و تاسف شنيدم حاج عبدا...والی بر اثر حمله قلبی از دنيا رفته است. او برای رفتن به بهشت عجله داشت